نویسنده: نرجس شکوریانفرد
صفحات: 304 صفحه
پیام مصطفی آمد:
– جواد!
با خواندن اسمش انگار حس مصطفی هم جاری شد و همین تب و تاب،
دلی که آمادۀ ویران شدن بود را لرزاند،
و لرز خفیفی بر تمام بدنش نشاند،
لب گزید تا اشکش نچکد،
دردمند انگشتانش روی صفحه نوشت:
– مصطفی!
و لحظهای بعد خواند:
– خوب که جوابمو دادی،
نگرانت نیستم،
اما انگار که جانم گره خورده به حال و احوالت.
فقط بنویس که چهطور میگذره!!!
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.