نویسنده: مجید ملا محمدی
تعداد صفحات: 176
سال نشر: 1403
قطع: رقعی
نوبت چاپ: اول
سایۀ سکوت بر همۀ تالار سنگینی کرد. تنها صدای جزجز شعلۀ مشعلها بود که بهگوش میرسید. زن ناآرام و نگران شد. متوکل ابرو بالا انداخت. وزیر دست به ریشِ بلند خود گرفت و منتظر فرمان خلیفه ماند. متوکل سر چرخاند طرف زن و از او پرسید: «چه میگویی، زن؟ در مقابل نوادۀ پیامبر خدا چه جوابی داری؟»
زن با صدایی زنگدار و ترسزده پاسخ داد: «او میخواهد مرا به این وسیله بههلاکت بیندازد. حیوانات که فهم و شعور ندارند، یا امیر، دارند؟! به خدا ندارند!»
متوکل که از پاسخ او راضی بود برگشت و به امام هادی نگاه کرد. حاضران با تعجب به یکدیگر خیره شدند. امام با چهرهای آسوده و راحت رو به متوکل گفت: «در اینجا چند تن از اولاد فاطمه حضور دارند. هرکدام را که میخواهی بفرست تا مطلب آشکار شود!»
حاضران چند قدمی عقب رفتند. متوکل با تعجب همۀ آنها را از نظر گذراند. وزیر نیشخند زد. پیرمردی از میان حاضران گفت: «چرا خودش نمیرود؟ خودش از همۀ آنها سزاوارتر است!»
متوکل لبخند خشکی زد، اما پنهانی خوشحال شد: «یا اباالحسن، چرا خودتان نزد آنها نمیروید؟! خودتان!»
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.